بررسي مفهوم جوهر از ديدگاه ارسطو(2)


 

نويسنده:دکتر زکريا بهار نژاد




 

معناي اول بودن جوهر
 

از آن نظر که ماهيات اعراض متاخر از ماهيات جواهر است- زيرا جواهر سبب و علت اعراض اند- لذا جوهر نسبت به عرض اول است و اول بودن آن، هم از لحاظ تعريف است و هم از لحاظ زمان و معرفت؛ و علت تقدم جوهر آن است که جوهر، امري مستقل است، چنان که مي تواند موضوع واقع شده و به تنهايي آورده شود؛ برخلاف محمولات عرضي که نه موضوع واقع مي شوند و نه داراي استقلال در وجودند.

تقدم جوهر بر عرض به لحاظ تعريف
 

علت تقدم جوهر بر عرض به لحاظ تعريف آن است که در تعريف هر يک از اعراض، جوهر آورده مي شوند و چون قوام حد (تعريف) به اجزاء آن است، در نتيجه قوام عرض به جوهر آن خواهد بود.

تقدم جوهر بر عرض به لحاظ معرفت
 

علت تقدم جوهر بر عرض به لحاظ معرفت، آن است که معرفت ما به جوهر جزئي يعني به جوهري که به آن اشاره مي کنيم؛ مانند: آتش، آب و هوا- نسبت به جواهر کلي بيشتر است و معرفت ما به جواهر بيش از معرفت به اعراض است، مثلاً معرفت ما به انسان به عنوان «يک طبيعت ناري» بيش از معرفت ما به انساني است که داراي کميت يا کيفيت و يا داراي عرض ديگري است. چون اعراض مطلوب بالذات ما نيستند؛ در صورتي که جوهر مطلوب بالذات است و چون معرفت ما به صفات جوهري مطلوب بالذات، بيشتر از معرفت ما نسبت به صفات عرضي است، در نتيجه معرفت ما به جوهر قبل از معرفت به اعراض است و به طور کلي معرفت ما به شيئي که به آن اشاره مي کنيم (اشياء جزئي و جوهر به معناي اول) بيش از معرفت به لواحق آن است، خواه آن لواحق جوهر باشند يا عرض.

تقدم جوهر بر عرض از لحاظ زمان
 

ما هنگامي مي توانيم کم و کيف و ديگر اعراض را بشناسيم که قبل از شناخت آنها خود آن شيء يعني جسمي که داراي اين صفات است را بشناسيم. اگر ثابت شود که عرض متأخر از جسم است و پس از جسم موجود مي شود، در آن صورت ثابت خواهد شد که به لحاظ زمان نيز عرض متأخر از جسم (جوهر) است
ارسطو درباره ي اول (نخستين) بودن جوهر مي گويد:
...اينک نخستين به معناهاي بسيار گفته مي شود؛ با وجود اين خواه بر حسب تعريف يا بر حسب شناخت و خواه بر حسب زمان و به همه ي آن معني، «جوهر» نخستين است؛ چون هيچ يک از محمولات ديگر، جداگانه نيست، و تنها جوهر است که چنين است. بر حسب تعريف (يا مفهوم) نيز نخستين است؛ زيرا در تعريف هر يک از چيزها حضور تعريف جوهر ناگزيز است. ما هنگامي تصور مي کنيم که هر يک از اشياء را به کامل ترين نحو مي دانيم که «چئي» (=ماهيت) انسان يا آتش را بيش از شناخت کيفيت يا کميت يا مکان آن شناخته باشيم؛ زيرا هر يک از اينها را نيز هنگامي مي توانيم شناخت که «چئي» کميت يا کيفيت را شناخته باشيم. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص208)

آيا جوهر مساوق با وجود است؟
 

سخنان و کلمات ارسطو در اين زمينه متفاوت و بعضاً متعارض به نظر مي رسد و همين موضوع سبب شده است تا شارحان ارسطو دو نظر مختلف ارائه دهند؛ بر خي مي گويند که ارسطو به مساوقت وجود با جوهر معتقد است و برخي نيز مخالف اين نظرند. پيش از داوري نهايي بايد سخنان خود ارسطو را ملاحظه کنيم، او مي نويسد:
در واقع آنچه از ديرباز و اکنون و هميشه جستجو شده (و خواهد شد) و هميشه مانع سرشکستگي است، اين است که موجود چيست؟ و اين بدان معناست که جوهر چيست؟ (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص208)
سخن فوق ناظر به مساوقت جوهر با موجود است. اما در ادامه سخنان ارسطو نکته اي هست که نشان مي دهد او مي خواهد يکي از مصاديق وجود، يعني جوهر را بيان کند و نمي خواهد بگويد جوهر به معناي موجود است:
...بعضي مي گويند که «يکي» است و برخي برآنند که بيش از يکي است، بعضي مي گويند محدود و بعضي برآنند که نامحدود است. بنابراين ما نيز بيش از همه و پيش از همه و تنها در اين باره، بايد بررسي کنيم که موجود به اين گونه چيست؟ (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص208)
مرحوم دکتر شرف الدين خراساني در ترجمه اين کتاب ارسطو، پس از کلمه ي «اين گونه» در داخل پرانتز نوشته است: (يعني به معناي جوهر) به نظر مي رسد ايشان وجود و جوهر را به يک معنا گرفته است، ولي به نظر مي رسد ارسطو درصدد بيان مصداق وجود (وجود) است. در تاييد اين نظر سخن ارسطو در آغاز کتاب «زتا» چنين است:
موجود به گونه اي بسيار گفته مي شود، چنانکه پيش از اين در گفتار مربوط به سخنان چندگانه ي چيزها، متمايز کرده ايم؛ زيرا از يک سو بر «چئي»(ماهيت) و «اين چيز در اينجا»(=اشياجزئي) دلالت دارد؛
و از سوي ديگر بر کيفيت يا کميت يا بر هر يک از چيزهاي ديگري که از اين گونه محمولات اند. پس چون «موجود» به همه ي اين گونه ها بيان مي شود، آشکار است که نخستين گونه ي «موجود» «چئي» است که بر جوهر دلالت دارد. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص207)

دلايل عدم مساوقت جوهر با وجود
 

به چند دليل مي توان گفت ارسطو جوهر را با وجود يکي نمي داند:
1. ارسطو وجود را امري مشکک مي داند، در صورتي که جوهر را مشکک نمي داند و بديهي است که امر مشکک با امر غير مشکک يکي نيست. او مي نويسد:
واژه ي هست درباره ي همه چي صدق مي کند، اما نه نحو يکسان، بلکه درباره ي برخي به نحو اولي و درباره ي برخي ديگر به نحو ثانوي. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص217)
2. مفهوم وجود، اعم از مفهوم جوهر است؛ زيرا مفهوم وجود هم جواهر و هم اعراض و صفات را شامل مي شود؛ بنابراين نمي توانند يکي باشند؛
3. مفهوم وجود. امري بسيط و در نتيجه داراي بداهت است و بنابراين بي نياز از تعريف است؛ درصورتي که مفهوم جوهر محتاج تعريف است و بنابراين امر بديهي نيست، و واضح است که امر بديهي با امر غير بديهي متفاوت است.
حائري معتقد است که وجود، مساوق با جوهر نيست و در مواردي که ارسطو جوهر را به عنوان وجود يا موجود مطرح کرده است، هدفش ارائه مثال بوده است:
...به نظر ما، فرنگي ها در آن تقسيمات ارسطويي اشتباه بزرگي کرده اند و با کمال بي طرفي مي گويم که اين اشتباه را فلاسفه ي اسلامي نکرده اند. ارسطو وجود را تقسيم مي کند به اقسام تجربي آن، آن هم به امثله و مصاديق آن. در حقيقت اين تقسيم نيست، بلکه به اصطلاح اعطاءالحکم بالمثال است. [ارسطو] مثال ذکر کرده و اين مفسرين خيال کرده اند که ارسطو در حقيقت معناي وجود را اين گونه تعريف و تقسيم مي کند و در نزد منطقين اسلامي، اين يک نوع مغالطه ي ما بالعرض به ما بالذات است، يا مغالطه ي مفهوم به مصداق است. ارسطو مصاديق وجود را و به قول خودشان applicationهاي وجود را نشان داده که وجود چند جور مصداق و يا application دارد. ولي اين ها مصاديق را به عنوان تعريف منطقي و مفهومي وجود تلقي کرده اند. مثلاً ارسطو مي گويد وجود گاهي جوهر است مثل وجود انسان، وجود کوه، وجود جسم که يک مصداق از وجود است. او در اين هنگام وجود را در معناي جوهر (substance) که به عنوان مصداق نشان است استعمال مي کند، آن وقت فرنگي ها خيال مي کنند که ارسطو وجود را مفهوماً مساوي با جوهر(substance) گرفته است. (حائري، ص4)

چرا ارسطو جوهر را مبدأ قرار داده است؟
 

از جمله احکام جوهر از نظر ارسطو، اين است که جوهر مبدأ و اصل اشياء است. ارسطو مي گويد: علت اين که ما مبدأ نظر را در مبدأ شخص جوهر (جوهري که به آن اشاره مي کنيم يعني جوهر جزئي =جوهر به معناي اول) مي دانيم، اين است که همه قبول دارند اجزاء اجسامي که قائم به ذات هستند، همگي جوهرند و در همه ي آنها مبدائي وجود دارد و طبيعت جوهر هم در اجسام روشن است؛ لذا بحث خود را ابتدا از مبدأ بودن جوهر آغاز مي کنيم و سپس مي نويسد:
تصور مي شود که جوهر به آشکارترين نحو در اجسام وجود دارد، بدين علت است که مي گوييم جانداران، گياهان و اجزاء آنها جواهرند و همچنين اند اجسام طبيعي، مانند: آتش و آب و خاک و هر يک از اين گونه چيزها و همه ي چيزهايي که يا از اجزاء آنهايند يا از آنها- خواه از اجزاء ايشان و خواه از کل شان- ترکيب يافته اند؛ مانند جهان کيهاني و اجزاء آن و ستارگان و ماه و خورشيد. اما بايد بررسي کنيم که آيا فقط اينها جواهرند يا ديگراني هم هستند، يا برخي از اينها جوهر هستند و برخي ديگر نيستند. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص209)
مقصود ارسطو اين است که آيا تنها آنچه در حيوان، گياه و اجزاء آن وجود دارد جوهر است يا صفات اين امور نيز جوهر هستند؟ و يا برخي صفات جوهرند (صفاتي که در جواب چيست يا ماهيت مي آيند) اما صفاتي که در پاسخ سوال چيست يا ماهيت نمي آيند جوهر نيستند؟ از نظر ارسطو در جوهر بودن امور يا اشخاص جزئي ترديدي وجود ندارد، اما آيا سطح، خط، نقطه و واحد (که صفات و عوارض اند) نيز جوهرند يا در ميان آن ها اختلاف وجود دارد؟ برخي گفته اند جوهر بودن اين امور بيش از جوهر بودن خود جرم و جسم است؛ زيرا امور ياد شده مبادي هستند و چون مبادي هستند، پس جوهر بودن آنها بيش از امور محسوس است. آنان مي گويند نقطه مقدم بر خط و خط مقدم بر سطح و سطح مقدم بر جسم است و چون چنين است لذا مصاديق آنها نيز مقدم بر مصاديق افراد اجسام محسوس هستند و همچنين کلياتشان نيز مقدم بر کليات اجسام هستند (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص209)
ارسطو در فصل يکم از کتاب لامبدا مي نويسد:
اينک نگرش و بررسي درباره ي جوهر است؛ چون مبادي و علت هاي جوهرهايند که جستجو مي شوند؛ زيرا اگر همگي (موجودها) همچون گونه اي کل باشد، جوهر نخستين جزء آن است و اگر آن را از حيث يکي پس از ديگري بنگرند، جوهر به اين نحو نيز نخستين است...پيشينيان نيز همگي بر اين امر گواهند؛ زيرا ايشان نيز مبادي و عناصر و علل جوهر را جستجو مي کردند. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص385)

مبحث جوهر در کتاب زتا
 

مفصل ترين بحث ارسطو درباره ي جوهر در کتاب زتاآمده است، در اين کتاب است که او نظرات مختلف درباره ي جوهر را بيان مي کند و آن گاه به رد برخي از آنها و به ويژه به رد نظريه استادش افلاطون درباره ي جوهر بودن «مثل» و «کلي» مي پردازد. ارسطو در فصل يکم اين کتاب مساله اي را مطرح کرده است که بعداً سبب اختلاف ميان شارحان آثار او گرديده است- که البته پيش از اين به طرح و بررسي آن پرداختيم. او مي گويد:
آنچه از ديرباز و اکنون و هميشه جستجو شده و مايه ي سرشکستگي است، اين است که موجود چيست؟ اين در واقع بدان معناست که جوهر چيست؟ (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص208)
و نيز مي گويد:
نخستين موجود که فلان موجود است، بلکه موجود به نحو مطلق است، بايد جوهر باشد. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص208)
چنان که پيش از اين اشاره شد، شارحان غربي ارسطو سخن او را به معناي مترادف بودن جوهر و وجود گرفته اند؛ در صورتي که شارحان اسلامي او مي گويند مقصود ارسطو بيان مثال و مصداق براي جوهر بوده است؛ يعني موجود بودن همانند جسم يا ماده و يا صورت يکي از مصاديق جوهر است. در واقع ارسطو مفهوم وجود را اعم از مفهوم جوهر مي گيرد و بنابراين، جوهر و وجود نمي توانند مترادف و يکي باشند. ارسطو در آغاز کتاب زتا مي نويسد:
موجود به گونه هاي بسيار گفته مي شود، چنانکه پيش از اين در گفتار مربوط به معاني چندگانه چيزها، متمايز کرديم (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص207)
ابن رشد در تفسير اين سخن ارسطو مي نويسد:
... در ارسطو موجود يا هويت به انوع گوناگوني گفته مي شود، از جمله موجود دال بر ماهيت جوهري دارد که مشاراليه ما است (جوهر جزئي) و بر خود جوهر هم اطلاق موجود مي شود؛ همچنين لفظ موجود به عرض هم گفته مي شود، خواه عرضي که در يک شخص جزئي وجود دارد و خواه عرضي که در جواهر به صورت کميت و کيفيت وجود دارد. (ابن رشد، ج2، ص 747)
و سپس مي نويسد:
از آنجا که ارسطو لفظ موجود و يا هويت را هم در مورد جوهر به کار مي برد و هم در مورد اعراض نه گانه، مقصودش آن است که مي خواهد بگويد نام موجود يا هويت در مرحله نخست و به طور کلي و از لحاظ تقدم ذاتي بر مقوله جوهر گفته مي شود و به صورت مقيد و مشروط و در مرحله دوم بر مقوله اي از مقولات عرضي، از آن نظر که اين اعراض، اعراض و صفات موجودي بالذاتي به نام جوهرند مي توان گفت آنها نيز موجودند. (ابن رشد، ج747،2)

دليل منطقي ارسطو بر وجود جوهر
 

ارسطو پس از آن که بيان مي کند موجود بر تمام اجناس مقولات اطلاق مي شود، مي گويد: اولين چيزي که مي توان نام «موجود» و يا «هويت» را به صورت مطلق بر آن اطلاق کرد، آن چيزي است که در پاسخ پرسش «ماهو؟»يا «چيست ؟» مي آيد. سوال از ماهو آن گاه مطرح مي شود که ما به يک امر جزئي شخصي که قائم به ذات است اشاره کنيم و بپرسيم:
ماهو؟ اين پرسش، پرسش از جوهر است و دليل بر اين مطلب آن است که آنچه به واسطه حرف (ما)از آن پرسيده مي شود، نسبت به موردي که به واسطه يکي ديگر از حروف استفهامي و پرسشي پرسيده مي شود، اولي به اسم جوهر است؛ زيرا اگر جز با حرف پرسش (ما)پرسيده شود، پاسخي که داده مي شود بيانگر و معرف ماهيت شيء پرسش شده نمي باشد، اما اگر در پاسخ پرسش از (ما) چيزي گفته شود که بيان کننده ماهيت شيء پرسش شده باشد، به عنوان مثال هرگاه به امر جزئي اشاره کنيم و بپرسيم از چه کيفيتي ساخته شده است يا بگوييم: کيف هو؟ در پاسخ گفته خواهد شد: نيک است و يا بد، گرم است و يا سرد، و هرگز در پاسخ گفته نخواهد شد انسان يا فلک؛ يعني پاسخي داده نخواهد شد که معرف ماهيت شيء پرسش شده باشد. اما اگر بپرسيم اين شخص جزئي که قائم به ذات است و جوهر ناميده مي شود، چيست؟ (ماهو؟) در پاسخ چيزي خارج از ذات او ارائه نخواهد شد؛ مثلاً گفته نخواهد شد که سفيد يا گرم است و يا آن شخص (مقدار) يک متر و نيم قد دارد؛ بلکه گفته خواهد شد: او انسان است و يا فلک؛ يعني پاسخ سوال از ماهو، ماهيت و امر ذاتي و نه چيزي خارج از ذات و امر عرضي را هدف قرار مي دهد. (ابن رشد، ج748،2)
در واقع ارسطو مي خواهد بگويد محمولاتي که ماهيت شخص جوهر را معرفي مي کنند، صلاحيتشان به برخورداري از نام «موجود» نسبت به ساير محمولات عرضي که معرف ماهيت نيستند، اولي است؛ زيرا محمولات عرضي نمي توانند معرف شخص جوهر باشند؛ بنابراين آن چيزي که معرف ماهيت شخص است، در واقع خود جوهر است و ماهيت جوهر تقدم وجودي بر ماهيات اعراض دارد؛ چون خود جوهر تقدم ذاتي بر عرض دارد.
ابن رشد مي گويد اين دليل ارسطو بر اثبات وجود جوهر، يک دليل منطقي است؛ يعني مقدمات آن از منطق گرفته شده اند.

آيا جوهر اولي به «موجود بودن» است؟
 

ارسطو در پاسخ به اين پرسش مي گويد: چون جوهر علت عرض است، بنابراين موجود بودن اولا و بالذات از آن جوهر خواهد بود، و اگر بر مقولات عرضي، لفظ موجود اطلاق مي شود، بنابراين بايد گفت اطلاق آن بر جوهر که حکم علت را نسبت به عرض دارد، اولي است. نخست بايد شيئي موجود باشد تا آن گاه بتوانيم بگوييم سرد و يا گرم، سفيد و يا سياه است.
منبع:نشریه پایگاه نور شماره 6